نوشته اند: مرحوم (خواجه نصيرالدين طوسى ) آنچنان به
تحصيل علوم عقلى و دينى علاقه داشت كه شبها كمتر به خواب ميرفت و كتب متنوّع
وگوناگون در نزد خود مى گذاشت و اگر از يكى خسته مى شد به ديگرى مى پرداخت و
براى آنكه كسالت را از خود دورسازد، هميشه شبها نزد خود آب داشت و با آن رفع
كسالت وخواب مى كرد. و در اين شبها و در اين مواقع بود كه به كشف معضلات و مشكلات
علمى نائل مى آمد و از شدّت فرح و انبساطى كه در آن حالت وى را رخ مى داد فرياد ميزد:
(اين ابناء الملوك من هذه اللّذه ) كجايند فرزندان پادشاهان كه ببينند چه لذتى در اين
علم هست وشايد خواجه نصير در دو بيت شعر مشهور خود اشاره به همين دوران شيرين
زندگانى خود نموده كه در خصوص اعتزال از لذائذ زندگى وبى اعتنائى به وجود وعدم
آن و تمركز افكار در يك نقطه و هدف عالى و يعنى مطالعه و درس ، مى فرمايد:
لذّات دنيوى همه هيچ است نزد من
|
در خاطر از تغيّر آن هيچ ترس نيست
|
روز تنعّم و شب عيش و طرب مرا
|
غير از شب مطالعه و روز درس نيست (2).
|
(سيد حسين بروجردى ) در (نخبة المقال ) تاريخ ولادت ومدّت عمر خواجه را بحساب
ابجد در ضمن شعرى چنين گفته است .
ثمّ نصيرُالدّين جدّهُ الحسنْ
|
العالمُ النّحْريرُ قُدْوَةُ الزَّمنْ
|
ميلادهُ (يا حِرز مَنْ لا حِرزَ له )
|
وبعدُ (داع ) قد اَجابَ سائلَه
|
جمله ياحرز من لاحرز له بحساب ابجد مى شود 597 كه حاكى از تاريخ تولد اوست و
كلمه (داع ) بحساب ابجد ميشود 75 سال كه مدّت عمر اوست .
دنبال علم
در زمان (داوود پاشا) كه باعث اضطراب خاطر و نگرانى علماء شد عدّه اى به كاظمين
مهاجرت كردند. سرانجام در اين غائله عراق ، شيخ (مرتضى انصارى ) به زادگاه خود
مراجعت فرمود و دو سال تمام مشغول درس و بحث شد و دو مرتبه عازم كربلا گرديد.
آنگاه راهى نجف شد و در آنجا گمشده خود را پيدا كرد، يعنى : مرحوم (آية اللّه كاشف
الغطاء). يك سال تمام در اين بحر موّاج غوطه خورد وباز به زادگاهش برگشت كه
ديگر مجتهد نابغه و استاد زبردستى شده بود. اين دفعه شيخ تصميم مى گيرد كه از
حوزه هاى علميّه ايران ديدن كند واز علوم آنها استفاده كند و به زيارت (ثامن الا ئمّه 7)
شرفياب شود، ولى ما در شيخ راضى نمى شود و ديگر پس از شش
سال مفارقت ، به جدائى فرزندش طاقت ندارد و شيخ هم اصرار زياد مى كند ولى نمى
تواند مادر را راضى كند عاقبت قرار شد به استخاره
عمل كند.
شيخ قرآن را برداشت و استخاره كرد قرآن را باز كرد اين آيه را ديد: (لا تَخافى وَلا
تَحْزَنى اِنّا رادُّوُهُ اِلَيْكِ وَجاعِلُوهُ مِنَ الْمُرْسَلينَ).
مادر از اين بشارت خداوند خوشحال شد، عاقبت براى مسافرت فرزند راضى شد.
شيخ به همراه برادرش شيخ منصور عازم سفر شدند ولى
قبل از سفر، شيخ منصور هم با قرآن تفّالى نمود اين آيه آمد: (سَنَشُدُّ عَضُدَكَ بِاَخيكَ).
اولين مقصد، شهر بروجرد بود كه در يكى از حجره هاى مدرسه كه معمولاً مسافرين از
طلاّب وارد مى شوند وارد شدند و روز استراحت نمودند.
روز بعد در مَدْرَس مدرسه ، فقيه عالى قدر حضرت (آية اللّ ه شيخ اسد اللّه بروجردى
) زعيم حوزه علميّه بروجرد وارد جلسه درس شدند، شيخ اسداللّه پس از درس با اين دو
نفر طلبه غريب مصافحه و احوال پرسى نمودند، پس از ساعتى از شيخ تقاضاى ماندن
در بروجرد نمود كه در ضمن مُدَرِّس فرزندانش هم باشد.
شيخ انصارى نگاهى به برادرش كرد و گفت : برادر درسهايت را كه در بين راه خوانديم
ونوشته اى بياور و به نظر مبارك آقا هم برسان .
نوشته ها حاضر شد شيخ اسد اللّه ياداشتها را مطالعه نمود هنوز چند صفحه اى نديده
بود كه گوئى او را برق گرفت يادداشتها از دست او افتاد و به حالت تعظيم در
برابر شيخ ايستاد و از گفته قبلى خود پشيمان شد و شروع به معذرت خواهى كرد و آن
دو بزرگوار را به خانه اش دعوت كرد و پذيرائى نمود.(3)
اين چنين شيفته علم بودند
شب زفاف مرحوم (سيّد محمد باقر اصفهانى ) بود، زنها وارد اطاق عروس و داماد شدند.
مرحوم سيّد فوراً از اطاق خارج شد و به اطاق ديگرى رفتند، ديد براى مطالعه موقع
مناسبى است فرصت را غنيمت شمرده بدون تاءمّل
مشغول مطالعه شد.
اواخر شب زنها از اطاق عروس خارج گرديدند و به سوى خانه هاى خود رفتند و عروس
بيچاره ، تنها ماند، و هر چه منتظر ماند كه سيّد بيايد، نيامد، تا يك وقت متوجّه شد كه
صبح شده .
يعنى : جاذبه علم اين مرد را طورى به خود كشيد كه شب زفاف و عروسيش را فراموش
كرد.
(اين حسّ علاقه به علم كم و بيش در همه كسى هست البتّه
مثل همه حسّهاى ديگر شدّت و ضعف دارد)(4).
سى سال سفر در جستجوى علم
(شيخ بهائى ) گذشته از سفر هائى كه در زمان حيات پدر خود به اتفاق وى كرده ،
يعنى : سفر از بعلبك به جبل عامل در زمان شير خوارگى و سفر حج در جوانى ، پس از
مرگ پدر نيز سفر هائى كرده است كه عمده آنها عبارتند از سفر حج كه براى دوّمين بار
انجام داد و سفر عراق و شام و مصر و دمشق و حلب و آسياى صغير و بيت المقدّس ، ونيز پس
از انتصاب به مقام (شيخ الاسلامى اصفهان ) مسافرتهائى نيز باتفاق شاه عباس نمود
كه مشهورترين آنها سفرى است كه پياده از اصفهان به مشهد رفت .
صاحب تاريخ (عالم آراى عباسى ) مى گويد كه وى پس از فوت (سيد على منشار)
(پدر زن شيخ بهائى ) منصب شيخ الاسلامى و وكالت حلاليات و تصدّى امور شرعى
اصفهان يافت .
مدّتى بود شوق كعبه و بازگشت به زنگى ساده بر او غلبه كرد و با درويشان سفر
كرد و مدّتى در عراق و شام و مصر و بيت المقدّس مى گشت و در سفر به خدمت دانشمندان
مى رسيد.
سپس مى گويد: در زمانى كه در عالم ظاهر و باطن سرآمد روزگار بود از مصر مى آمد و
جامه جهان گردان به تن داشت و خويشتن را پنهان مى كرد و فروتنى مى نمود، از او
خواستم كه چيزى از وى آموزم ، گفت :
به شرط آنكه نهفته بماند و هندسه و هيئت را بر او خواندم و سپس به شام و از آنجا به
ايران رفت و چون به دمشق رسيد در محلّه (خراب ) در سراى يكى از بازرگانان بزرگ
فرود آمد و (حافظ حسين كربلائى قزوينى ) ساكن دمشق مؤ لف روضات نزد او رفت و
شعر خود را بروى خواند.
شيخ ميل ديدار (حسين بورينى ) را داشت و آن بازرگان وى را به خانه خود خواند عدّه
زيادى از دانشمندان شهر را در آن مهمانى دعوت كرد و شيخ بهائى در آن مجلس لباس
جهانگردان پوشيده بود و بر بلاى مجلس نشسته و همه او را گرامى مى داشتند و به او
احترام مى گذاشتند و بورينى كه وى را نمى شناخت از او به شگفت آمد و چون پى به
دانش او برد بزرگش داشت و شيخ بهائى از او خواست كه آمدنش را پنهان دارد و از آنجا
به حلب رفت .
(صاحب سلافة العصر) گويد: كه سى سال سياحت كرد و به ديدار دانشمندان بسيار
رسيد و سپس به ايران بازگشت و به تاءليف كتب پرداخت و آوازه اش در جهان پيچيد و
علماء از هرديار نزد وى آمدند.
خود شيخ بهائى در كتاب كشكول در مورد سفرهاى خود اشاراتى كرده : در قحطى
سال 988 هجرى قمرى در شهر تبريز و ديگر بار در ماه صفر
سال 993 هجرى قمرى در تبريز بوده و در ماه ذى القعده
سال 1007 هجرى قمرى در شهر مشهد و در ماه محرّم
سال 1008 هجرى قمرى در حال بازگشت از سفر مشهد بوده است و چندى در كاشان و نيز
مدتى را در هرات گذرانيده و در اشعار خود از اوضاع هرات توصيف كرده .(5)
آقا جمال خوانسارى وتحصيل علم
سالى (ملا محسن فيض ) در سفر زيارت (بيت اللّه الحرام ) در شهر اصفهان بر آقا
(سيد حسين خوانسارى ) وارد شد.
آقا جمال فرزند آقا حسين در مجلس بود، ملا محسن مساءله اى از آقا
جمال سؤ ال كرد، آقا جمال نتوانست درست جواب بدهد.
ملا محسن دست بر دست زده و گفت : حيف كه درِ خانه آقا سيد حسين بسته شد.
آقا جمال كه تا آن وقت اوقات خود را به بطالت و تفريح ضايع مى كرد، وقتى كه اين
حرف را از ملا محسن شنيد متاءثّر شد از آن روز با جدّيت و كوشش شبانه روزى
مشغول خواندن درس شد تا آنكه پس از يك سال ملامحسن از مكه مراجعت كرد و در اصفهان
وارد منزل آقا سيد حسين شد.
باز با آقا جمال مشغول صحبت شد، ديد آقا جمال بسيار صاحب فضيلت و علم شده و
مسائل را خوب جواب مى دهد.
گفت : اين آقا جمال آن آقا جمال نيست كه من پارسال ديدم . بالا خره آقا
جمال خوانسارى در تلاش و كوشش براى تحصيل علم و در مطالعه به حدّى رسيده بود
كه شبى براى او شام آوردند در موقعى كه آقا
مشغول مطالعه بود سفره را در كنار او گذارده و رفتند آقا هيچ ملتفت غذا نشد، تا آنكه
يكدفعه شنيد كه اذان صبح مى گويند، آقا سر برداشت ديد شام حاضر است گفت : چرا
ديرآورديد، گفتند: ما آن را در اول شب آورديم و شما ملتفت نشده ايد.(6)
شهيد اول
شهيد اول در ايام تحصيل جامى از مس داشت كه شبها در كنار آتش مى نهاد و داغ بود، چون
شهيد را خواب مى گرفت آن جام را بالاى سر خود مى نهاد به نحوى كه سرش احساس
درد و ناراحتى مى كرد.
پس خواب از سرش مى رفت آن وقت مشغول مطالعه مى شد.
آخر الامر به نحوى شده بود كه سرش صاف شده بود و ديگر مو بر نياورد.
گفتنى است كه آن عالم ربّانى كتاب (لمعه دمشقيه ) را در حبس در مدّت هفت روز تاءليف
نمود(7)
شيخ محمد حسين بن شيخ هاشم العاملى
در كيفيت اشتغال به تحصل علم شيخ محمد حسين بن هاشم العاملى داماد صاحب جواهر كه
مرجعيّت دينى به او رسيد آورده اند:
پدرش مردى فقير حال بود كه در كاظمين دكّانى داشت .
بعد از آنكه شيخ محمد حسين قرائت قرآن را فرا گرفت او را نزد خود آورد تا در اداره
دكّان و كسب معاش به او كمك كند.
ولى محمد حسين به طلب علم متمايل شد و از يكى از
اهل علم راه تحصيل علم را پرسيد و او گفت : اوّل بايد (اجروميّه ) را (كه كتابى در علم
نحو بوده ) حفظ كند و او از آن مرد عالم خواست كه آن كتاب را برايش بنويسد و او نوشت
و محمد حسين در دكّان پدر به خواندن آن مشغول شد تا اينكه پدرش متوجّه شد و خشمگين
گرديده او را بزد كه خواندن اين كتاب تو را از كسب و كار باز مى دارد.
بعد از آن دور از چشم پدر آن را خواند و تمام كرد. سپس از همان
اهل علم پرسيد حالا چكار كنم ؟
او گفت : به نجف برو. چهار پائى كرايه كرد و بدون آنكه بيش از مقدار كرايه پولى
داشته باشد راهى نجف شد و بين راه از زوائد خوراك هم سفران ، خود را سير مى كرد. چون
به نجف رسيد وارد صحن شريف شد و در آنجا نشست تا شب شد و همه مردم از صحن خارج
گشتند. دربانان آمدند بيرونش كنند، شرح حال خود را گفت و آنها به او حجره اى دادند و
برايش غذا آوردند و در آنجا اقامت كرد و با طلاّب آشنا شد و نزد آنان درس خواند و در آن
حجره بود و با استفاده از نور چراغ مستراح ها مطالعه مى كرد تا اينكه فضلش ظاهر
گرديد و آوازه اش بلند شد و به مرجعيّت رسيد
واموال به سويش فرستاده مى شد و او همه را به طلاّب علم ونيازمندان مى رساند و خود
لباس زبر و خشن مى پوشيد و طعام ناگوار مى خورد.
و بعد از مرگش هيچ مالى به ارث نگذاشت . هيچ مانعى از موانع معمولى او را از درس باز
نمى داشت و موجب تعطيل درس او نمى شد بطورى كه حتّى در روز وفات شيخ انصارى
درس خود را تعطيل نكرد و در جواب پرسندگان گفت :
درس مى دهيم و ثواب آن را براى شيخ قرار مى دهيم . عيادت بيماران ، تشييع جنازه ها،
ديدار واردين و بدرقه مسافرين از او فوت و ترك نمى شد و
اهل نجف مى گفتند: قبل از آنكه خانواده كسى از بيمارى او خبردار شود، شيخ محمد حسين از
بيمارى او خبردار است !(8)
شهيد ثانى ، زين الدين ابن اسماعيل جزائرى
امر آن جناب در علم و فضل و زهد و عبادت و تحقيق و تبحّر و جلالت قدر و كرامت بلكه در
جميع كمالات و فضائل اشهر از آنست كه ذكر گردد.
صاحب روضات الجنات در وصف آن جناب گفته : نزديك است كه در تخلّق به اخلاق تالى
تلو معصوم عليهم السلام بوده باشد.
آن بزرگوار در بعلبك اقامت نمود و در مذاهب خمسه درس مى فرمود، وصيت علمش مشهور
گرديد و مرجع انام و مفتى هر فرقه گرديد و بعد از 5
سال به جبع برگشت و در بلد خويش به تدريس و تصنيف
مشغول گرديد و نخستين مصنّفات آن جناب روض وآخرش روضه است كه در مدت شش ماه و
شش روز تاءليف فرموده واز عجيب امر آن بزرگوار آن بود كه قلم را كه به دوات ميزد
يكدفعه با آن بيست تا سى سطر مى نوشت آن وقت ديگر باره به مركب مى زد.
دو هزار عدد كتاب از آن جناب باقى ماند كه دويست جلد از آنها به خط خودش بود.
شبها كه داخل مى شد حمارى برمى داشت و بيرون مى رفت و براى تاءمين مخارج
عيال خويش هيزم نقل مى كرد و نماز صبح را در مسجد مى گذاشت و
مشغول به تدريس و بحث مى گرديد مانند دريايى بى پايان بود و غالب اوقات خائف و
ترسان واز منافقان و دشمنان پنهان بود.
در سنه 965 دو نفر نزد شيخ به مرافعه آمدند شيخ به نفع يكى حكم فرمود، آن شخص
محكوم عليه بر شيخ غضب كرد و نزد قاضى صيدا رفت و از شيخ سعايت كرد.
قاضى كسى را به طلب شيخ فرستاد، بعضى از
اهل بلد گفتند كه مدتى است شيخ مسافرت كرده است و شيخ در آن وقت از مردم كناره
گرفته و مشغول تاءليف شرح لمعه بود. پس به خاطر شيخ گذشت كه به حج مشرف
شود. پس در محمل روپوش دار كه كسى او را نبيند و شناخته نشود به قصد حج حركت
كرد.
قاضى صيدا به سلطان نوشت كه در بلاد شام مردى پيدا شده از
اهل بدعت و خارج از مذاهب اربعه سنت ، سلطان ، سليمان رستم پاشا را به طلب شيخ
فرستاد و گفت : او را زنده مى آورى تا با علماى اينجا مباحثه كند و علما بر مذهب او مطلع
شوند تا آنچه مذهب ما اقتضا دارد بدان نحو با او
عمل كنيم پس آن شخص آمد و از او استفسار نمود گفتند: او به مكه رفته است ، پس در طلب
او روان شد و در اثناى راه مكه به او رسيد.
آن جناب فرمود: با من باش تا من حج بجاى آورم از آن پس هر چه مى خواهى بكن . آن
شخص راضى شد، پس چون از حج فراغت يافت او را به روم (تركيّه فعلى ) برد.
در روم شخصى به آن ماءمور گفت كه اين چه كسى است كه با توست . گفت : او مردى است
از علماء شيعه اماميه كه مى خواهم او را به نزد سلطان ببرم . آن شخص گفت : تو در
اثناء راه نسبت به او تقصير خدمت كرده اى و آزارش نموده اى بترس از اين كه او به
پادشاه از تو شكايت كند و يارانى هم در آنجا دارد آنها هم به او كمك مى نمايند، پس
باعث هلاك تو خواهد شد، پس بهتر آن است كه سرش را جدا كنى و به نزد سلطان ببرى
، آن ماءمور ملعون در كنار دريا آن جناب را شهيد كرد.
جماعتى از تركمانان در آنجا بودند در آن شب ديدند كه نورها از آسمان به آن مكان
نزول مى نمايد و بالا مى رود پس تركمانها آن بدن طيب را در آن مكان مدفون ساختند
وقبه اى بر روى آن بنا كردند.
پس چون قاتل آن سر مبارك را به نزد سلطان رسانيد سلطان از كشتن او ناراحت شد، گفت
: من امر كرده بودم تو را كه او را زنده بياورى چرا او را كشتى ؟
سيد عبدالرحيم عباسى كه با شيخ دوستى داشت سعى در
قتل آن ملعون نمود پس سلطان او را كشت .(9)
شيخ بهايى عليه الرحمه نقل كرده كه خبر داد مرا پدرم كه روزى وارد شدم بر شيخ خود
شهيد ثانى و او را متفكر ديدم . سبب تفكر پرسيدم : فرمود: اى برادر گمان مى كنم كه
من دومين شهيد باشم زيرا كه شب گذشته در خواب ديدم كه سيد مرتضى عَلَم الهدى عده
اى از علماى اماميه را مهمان نموده چون من وارد شدم سيد به من فرمود: اى فلان بنشين
پهلوى شهيد اوّل ، پس من در كنار شهيد اول نشستم .
اين خواب دلالت دارد كه من شهيد بعد از شهيد
اوّل خواهم بود.
كرامات زياد و ارزنده اى از آن بزرگوار سر زده كه مقام را گنجايش درج آنها نيست .
در روضات الجنات نوشته كه آن بزرگوار در سفرش از دمشق به صمر، به منزله رمله
كه در آن جا مسجدى بود كه در آن قبور بعضى از انبياء بود رسيد پس به قصد زيارت
تشريف برد چون شب بود و در مسجد قفل بود، شيخ دست خود را
بقفل گذاشت و كشيد، قفل باز شد.
پس وارد شد و مشغول دعا و نماز گشت آن چنانكه قافله حركت كرد و رفت و شيخ همچنان آن
مكان مقدس را غنيمت شمرده به عبادت پروردگار عالم
مشغول بود.
پس از مدّتى بلند شده به شهر آمد متوجه شد كه قافله رفته واو جاى مانده است ، پس
متحير و سرگردان مانده بود كه چه كار كند ناچار شروع كرد به راه رفتن ، با آنكه
قدرت راه رفتن هم نداشت مقدارى كه راه رفت سخت خسته شد، پس در اين هنگامى كه زياد
ناراحت بود. ناگهان ديد مردى كه سوار بر استرى بود از راه رسيد به شيخ گفت : بيا
با من سوار شو، شيخ سوار شد او مثل برق حركت كرد، چندان نكشيد كه به قافله رسيد
شيخ را پياده كرد و گفت : برو به همراهانت برس . شيخ مى گويد: من هر چه نگاه كردم
كه دوباره او را ببينم ممكنم نشد.(10)
خواجه عبداللّه انصارى
از خواجه عبداللّه انصارى نقل است كه او گفته است : آنچه من كشيده ام در طلب حديث
مصطفى 9 هرگز احدى نكشيده است .
يك منزل از نيشابور تا ذرباد باران مى آمد در
حال ركوع راه مى رفتم و جزوه هاى حديث را در زير شكم نهاده بودم .
وگفته است كه شب در پاى چراغ حديث مى نوشتم و فراغت نان خوردن نداشتم مادرم نان ،
پاره و لقمه مى كرد و در دهان من مى نهاد.(11)
محمد جواد بلاغى
اواسط قرن چهاردهم هجرى كه دشمنان قسم خورده اسلام براى
متزلزل نمودن اركان دين اسلام با تمام وسائل اعم از كتاب ، جزوه و نشريه به
زبانهاى مختلف : عربى ، فارسى ، انگليسى و... هجوم آورده بودند.
(مرحوم آيت اللّه علامه حاج شيخ محمد جواد بلاغى ) تنها به نوشتن به زبان مادرى
(عربى ) را كافى ندانسته و با همتى خستگى ناپذير، عزم جزم نموده و به آموختن
زبانهاى بيگانه پرداخت و در اندك مدتى ، فارسى ، انگليسى و عبرى را آموخت و گويا
بعضى از آثار گرانسنگ خود را نيز بدين زبانها ترجمه كرده و منتشر نمود.
تاكنون معلوم نشده است كه بلاغى تلاشگر زبان انگليسى را از كجا و از كه آموخته است
، اما در مورد آموزش عبرى ، استاد محمد رضا حكيمى گويد: در آن روزگار گروهى يهودى
در شهرهاى عراق زندگى مى كردند كه مقدارى جنس پارچه و
امثال آن بر دوش داشتند و در كوچه و بازار مى گشتند و مى فروختند بلاغى از اين
فرصت استفاده نموده و درباره مفردات و جمله بندى زبان عبرى از آنان چيزهائى مى
پرسيد، گاه مجبور مى شد همه اجناس يك يهودى را بخرد تا از او درباره واژه يا
تركيبى سخنى بشنود (زيرا يهوديان در آموزش زبانشان به ديگران بسيار بخيلند)
گاه شيرينى و شكلات مى خريد تا بچه اى يهودى را ديده و با دادن آنها به او چيزى
بياموزد.(12)
و يا نزد يكى از يهوديان در نهان به آموختن زبان عبرى پرداخت و در اين راه چنان كوشيد
كه يكى از دانشمندان زبان عبرى شناخته شده بود و يهوديان و ترسايان گفتارش را در
ترجمه از زبان عبرى عجيب دانسته و او را استاد مسلم مى خواندند. (13)
او براى رد وايراد مذاهب باطل با صبر و پشتكار فراوان ابتدا كتب و نوشته هاى آنان را
ساعتها و سالها مطالعه نموده وبا همتى فتورناپذير، از عقايدشان آگاهى كسب كرده و
با استفاده از معلوماتش تمام سخنان آنها را رد كرده و پوچى و سست بودن دليلشان را
هويدا مى نمود.
گويند: همواره كتابها در برابرش باز بود و قلم لابلاى انگشتانش و كاغذ در كنارش يا
مى خواند يا مى نوشت ، از فرصتها استفاده مى كرد، از كوشش باز نمى ماند از مطالعه و
نوشتن خسته نمى شد و اين سبب دانش و بينش عميق وى در فقه ،
اصول ، كلام ، تفسير فلسفه ، درايه ، حديث ، نجوم ، تاريخ ، شعر،
رجال و ديگر علوم گرديد.(14)
زكرياى رازى در راه تحصيل علم
زكرياى رازى خود گويد كه : در اوايل علاقه به زرگرى و سپس به علم كيميا داشته و
در همين راه به واسطه نزديكى به آتش و بوهاى تند چشمهاى او در معرض عوارض و
آفات قرار گرفت و او به معالجه و مداوا و سپس به طب كشيده شد.
مى گويند: او براى آنكه درد چشم خود را درمان كند نزد
كحال (چشم پزشك ) رفت . كحال براى درمان او پانصد دينار از او درخواست كردو او
ناچار شد كه بپردازد، سپس با خود گفت : (كيمياى واقعى علم طب است نه آن كه تو بدان
مشغولى و پس از آن از علم كيميا دورى جستو به علم طلب پرداخت .(15)
كوشش امير كبير در تحصيل علم
گويند كه : امير كبير در كودكى (هنگامى كه ) ناهار اولاد قائم مقام (فراهانى ) را مى
آورد، در حجره معلمشان ايستاده براى بردن ظروف ، آنچه معلم به آنها مى آموخت او هم فرا
مى گرفت ، تا روزى قائم مقام به آزمايش پسرانش آمده بود هر چه از آنها پرسيد
ندانستند و امير جواب داد. قائم مقام از وى پرسيد: تقى ، تو كجا درس خوانده اى ؟ عرض
نمود: روزها كه غذاى آقازاده ها را مى آوردم ، ايستاده گوش مى كردم . قائم مقام انعامى به
او داد. نگرفت و گريه كرد. بدو گفت : چرا گريه مى كنى چه مى خواهى ؟ عرض كرد:
به معلم امر بفرمائيد درسى را كه به آقازاده ها مى دهد به من هم بياموزد قائم مقام دلش
به حال او سوخت به معلم فرمود تا به او نيز بياموزد.
نامه اى كه سالها بعد قائم مقام به برادرزاده اش ميرزا اسحاق نوشت حد مراقبت او را در
تعليم كربلايى تقى آن روز و اميركبير سالهاى بعد مى رساند، در حقيقت كربلايى
تقى (امير كبير) را (مثال كامل شاگردى درسخوان ) آورده ، به پسران خود و برادرزاده
اش سركوفت مى زد. بخشى از اين نامه چنين است :
ديروز از كربلايى تقى كاغذى رسيد موجب حيرت حاضران گرديد همه تحسين كردند و
آفرين گفتند. الحق (يكاد زيتها يضى ء) در حق قوه مدركه اش صادق است يكى از آن ميان
سر بيرون آورده تحسينات او را به شاءن شما وارد كرد كه در واقع ريشخندى به من
بود گفت :
نوكر اين طور چيز بنويسد آقا جاى خود دارد...
بارى حقيقتاً من به كربلايى قربان (پدر امير كبير) حسد بردم و بر پسرش مى ترسم
... خلاصه اين پسر خيلى ترقيات دارد. و قوانين بزرگ به روزگار مى گذارد. باش
تا صبح دولتش بدمد.
ميرزا تقى خان در حدود سال 1222 ه، ق در (هزاوه فراهان ) متولد شد. پدرش
كربلايى محمد قربان آشپز ميرزا عيسى قائم مقام
اول بود و پس از او همين شغل را دردستگاه پسرش ميرزا ابوالقاسم قائم مقام ثانى داشت
.(16)
ميرزا جهانگير خان
يكى از علماى بزرگ اسلام مرحوم ميرزا جهانگير خان قشقائى است . مرحوم (محدث قمى )
در (فوائد الرضويه ) او را چنين معرفى مى كند: (عالم
جليل و فاضل نبيل بزرگى در معقول و منقول و عرفان به
كمال اتفاق نژادش از (كيخا زادگان ) و (هاقان ) و به
چهل سالگى براى پرداخت شغلى از ايل خود به شهر اصفهان آمد.
هواى مدرسه (صدر) و عزت علم را قدر دانسته ترك
شغل مرجوع را نموده و تعلم حكمت و فقه و رياضت را پيشه گرفته وبه تجرد و تحفظ
مراتب خود ساعى شده و در علم و عمل به جايى رسيده كه از اقطار بلاد به حوزه درسش
آمدند و قريب هشتاد سال عمر نمود.
هيچ گاه كلاه پوست را به عمامه تبديل نكرد مگر در امامت جماعت كه
شال بر سر مى پيچيد و اين احقر در سنه 1319 ه، كه از حج بيت اللّه الحرام مراجعت
كردم به اصفهان رسيدم ، چنان به خاطرم مى رسد كه به آن مدرسه رفتم آن مرحوم را
ديدم كه با كلاه پوست در يكى از حجرات نشسته و فضلاء بر دور او احاطه كرده اند و
مشغول تدريس است در سنه 1328 ه رحلت فرمودند(17).
مؤ لف گويد: شغل اولى آن مرحوم (تارزنى ) بوده آمده بود در اصفهان تارش را
اصلاح كند چون عبورش به مدرسه (صدر) افتاد شوق
تحصيل علم او را وادار كرد شغلش را ترك و به
تحصيل علم موفق گردد و استاد فلسفه آيت اللّه بروجردى باشد.
شيخ سلمان بن صالح در ضمن تحصيل تجارت مى كرد
شيخ يوسف بحرانى آورده كه شيخ سليمان بن صالح بن احمد بحرانى عموى جد من است
او فاضل و فقيه و محدث بود و در كنار برادر خود شيخ احمد كه پدر جد من بود پرورش
يافت .
او در ايام اشتغال به تحصيل و تدريس و ملازمت علم
مشغول به امر تجارت بود و داراى صفت بخشش و سخاوت بود و در قريه خود در مسجدى
كه معروف به (مسجد القدم ) است امامت جمعه و جماعت داشت .
حكايت كرده اند كه : هرگاه وقت غوص مى رسيد و كشتيهاى
اهل قريه از غوص مى آمدند، شيخ سليمان بن صالح مى رفت و جميع آنچه غواصان از
انواع (لؤ لؤ ) و (اقمشه ) مى آوردند مى خريد و تاجران بلاد (بحرين ) همه از
براى خريدن (لؤ لؤ ) به خانه شيخ مى آمدند؛ زيرا كه
اهل قريه غير از شيخ به كس ديگر جنس نمى فروختند و او به تجار به نفع مى فروخت
و ميان ايشان تقسيم مى فرمود.
روزى شخصى از اهل قريه لؤ لؤ ئى بزرگ به قيمتى اندك به دست او فروخت ناگاه
به اصلاح آن امر نمود بسيار خوب برآمد و به قيمت بيشتر فروخته شد پس چون شخص
آمد شيخ كيفيت حال او را بيان فرمود و گفت : من از اين قيمت راءس
مال خود را مى گيرم و باقى از توست آن شخص
قبول نكرد و گفت : اكنون آن همه مال توست ؛ زيرا كه من او را به تو فروختم اگر
فاسد ظاهر مى شد نقصان بر تو بود پس زيادت هم از براى توست .
شيخ راضى نشد تا آن كه ديگران چنين قرار دادند كه بعضى از آن زيادت را شيخ
بگيرد و بعضى را به آن شخص بدهد، شيخ در
سال هزار و هشتاد و پنج در كربلا مدفون گرديد.(18)
شيخ محمد حسين اصفهانى
مدرسى چهاردهى ، در مورد تقيّد مرحوم شيخ محمد حسين اصفهانى (معروف به كمپانى )
نسبت به حضور در درس ، در كتاب تاريخ روابط ايران و عراق ص 136 مى نويسد: خدا
رحمت كند استاد علامه ما را كه حكايت كرد: در اين مدت دوازده
سال ، دو مرتبه به درس استاد خود نرفت ، يكى : آنكه گمان كرد محقق خراسانى به
درس نخواهد آمد، قضا را به حوزه درس آمد و درس گفت .
مرتبه دوم : ناگهان باران شديدى در نجف آمد كه در شب تاريك راه عبور و مرور تقريباً
بسته شده بود گمان كرد كه آخوند خراسانى به درس نخواهد آمد، از قضا استاد به
درس رفته بود.
مؤ لف شعراء الغرى درباره مرحوم اصفهانى نوشته است : هنگامى كه او را ديدم آثار
ناشى از مطالعه زياد در چشمهايش نمايان بود بطورى كه چشمهايش ديگر حالت طبيعى
خود را نداشت .(19)
سخن جالبى از مرحوم علامه شعرانى
استاد حسن زاده عاملى درباره مرحوم شيخ ابوالحسن شعرانى 5 مى گويد: خدمت ايشان كه
بودم در سال دو روز تعطيلى داشتيم يكى روز عاشورا و ديگر روز شهادت حضرت امام
مجتبى 7 و بقيه روزها را درس خوانديم سپس مى گويد: يكى از خاطرات خوشى كه از
محضر شريف ايشان دارم ، اين است كه يك زمستان كه برف خيلى سنگين آمده بود من از
حجره (مدرسه مروى ) بيرون آمدم برف را نگاه كردم مردد بودم كه به كلاس درس
بروم يا نروم . اگر نمى رفتم ، دليل بر تنبلى من و عدم عشق و شوق من بود به هر
حال تصميم گرفتم بروم رفتم تا در خانه ايشان در سه راه سيروس ، خواستم در
بزنم با آن برف سنگين كه آمده بود خجالت كشيدم مدتى ايستادم كه كسى بيرون
بيايد، اما كسى بيرون نيامد ديدم وقت درس هم مى گذرد در هر صورت در زدم آقا زاده
ايشان در را باز كرد، وارد شدم سلام كردم و به محض نشستن عذر خواهى كردم گفتم : آقا
در اين برف مزاحم شدم ، مى خواستم نيايم .
گفتند: چرا؟ گفتم : در اين برف نمى خواستم مزاحم شوم .
آقا فرمود: گداها در سر راهها ننشسته بودند و گدائى نمى كردند؟ گفتم : چرا.
گفتند: امروز آنها بودند يا نبودند؟
گفتم : چرا بودند امروز روز كسب و كار آنهاست ، گفتند: خوب آنها كه
تعطيل نكردند، ما چرا تعطيل كنيم (20)
محمد تقى بروجردى
حجة الاسلام آيت اللّه شيخ محمد تقى بروجردى مؤ لف كتاب العشرات در خاتمه آن كتاب
نوشته است : تا سن هفده سالگى مشغول كسب بودم و درسى نخوانده بودم ، لكن از
كثرت اشتياق به تحصيل شروع نمودم به خواندن قرآن در ضمن كسب هم مى كردم و بعد
شروع به خواندن كتاب گلستان سعدى كردم و با پيشنهاد آقاى شيخ كاظم ساكن مسجد
شاه بروجرد مشغول خواندن صرف و نحو شدم ، ويكشب حضرت
رسول 9 را در خواب ديدم و عرض كردم يا رسول اللّه من طالب علمم و دوست دارم عالم
باشم حضرت تبسمى كرده فرمودند درست مى شود انشاء اللّه پس از اين خواب شروع
به خواندن درس عربى از كتاب جامع المقدمات كردم ولى پدرم مرا از خواندن درس منع مى
كرد و مى گفت : طلاب غالباً بى بضاعتند و اغلب در
تحصيل به جائى نمى رسند ولى اين حرفها در من اثر نمى كرد و علاقه ام به
تحصيل علم بيشتر مى شد.
از يك نفر عالم سؤ ال كردم : اگر پدر راضى نباشد درس خواندن من چه صورت دارد؟
گفت : اگر در خود استعداد مى بينى اجازه لازم نيست ، لذا فردا كه خواستم به بازار
بروم از شهر بروجرد خارج گشته پياده راه دولت آباد را پيش گرفتم در حاليكه
پانزده قران پول و يك كتاب جامع المقدمات بيش نداشتم وارد مدرسه دولت آباد شده لب
حوض پاهايم را شسته و وضو گرفتم .
يكنفر آقا آنجا به من نگاه مى كرد، نزد ايشان رفته درسى از تصريف گرفتم سپس
شرح حال خود را به او گفتم . فرمود: حال كه فرار اختيار كردى به طرف نجف برو.
صبح همان شب روانه نهاوند شده و يك ماه در نهاوند بودم و در حجره به سر مى بردم ،
يكى از آقا زاده هاى نهاوند كه با چند تن ديگر عازم كرمانشاه بودند بنده را همراه
خودشان بردند و با آنها لقمه غذائى صرف مى نمودم تا وارد كرمانشاه شديم آنهابه
منزلهايشان رفتند وليكن من كه نه پولى و نه آشنائى داشتم شب را در پشت ديوار مسجد
جمعه ميان خيابان روى خاك خوابيدم و با خداى خود راز و نياز داشتم و عرض مى كردم :
خدايا من بساط خودم را بهم زدم و به اين صدمات راضى شدم پس تو مرا موفق گردان و
راه را آسان نما، بالاخره آشنائى از اهل شهر پيدا شد چند روزى از من پذيرائى كرد.
عصرها كه به مدرسه رفته و عوامل مى خواندم معلم من كه از
حال من با اطلاع شد دلش به حال من سوخت و مرا به نزد آقاى حاج ميرزا محمد مهدى برد و
به ايشان معرفى كرد. آن بزرگوار دستور داد يكدست لباس از اندرون آورده باسلام و
صلوات عمامه را بر سر گذاشتند وفرمودند: لقمه نانى اينجا هست كه با هم بخوريم
آنگاه در بيرونى خود اطاقى به من دادند و غذاى آماده از اندرون برايم مى آوردند و خود
ايشان متكفل درس من بودند.
پس از استقرار در اين شهر نامه اى به پدرم نوشتم : كه من از شما چيزى نمى خواهم
فقط اجازه دهيد كه درس بخوانم . او در جوابم نوشت : اگر تو مقدسى من راضى نيستم
بايد به بروجرد برگردى . كاغذ را به آقا نشان دادم ، ايشان فرمودند: شما گريخته
اى ؟
گفتم : بلى . آن وقت خودش به پدرم نامه اى نوشت و براى پدرم فرستاديم ، جواب آمد
كه راضى هستم ، خلاصه مدت چهار سال خدمت آقا بودم و تا شرح لمعه و قوانين خواندم
آن وقت آقا مرا با دو نفر به بروجرد نزد پدرم و به زيارت اقوام فرستادند.
متاءسفانه در آن شهر مرض و با آمده بود و در آن چند روز كه من در آنجا بودم پدرم با آن
مرض از دنيا رفت به جهت فرار از مرض و با پس از دو روز از فوت پدرم از شهر حركت
كرده به كرمانشاه آمديم و آنچه پدرم از مال دنيا داشت همه را جز يك جلد قرآن و يك جلد
عين الحيات و كتاب دعا به برادرها و خواهرهايم بخشيدم .
اتفاقاً اين مرض وبا به كرمانشاه هم سرايت كرده و آقا نيز مريض شده بود، مردم
متوسل به ختم (امّن يجيب ) شدند تا آقا شفا يافت و
مشغول درس شديم تا آنكه آقا سيد على ، آقازاده آيت اللّه سيد كاظم يزدى با عده اى به
قصد زيارت بيت اللّه الحرام وارد كرمانشاه شدند و در اين چند روز آقاى سيد على با
بنده انس گرفتند و فرمودند با من بيا به نجف برويم . من بسيار
خوشحال شدم ولى از آقا خجالت مى كشيدم ، خودآقا سيد على از آقا اجازه گرفت و بنده
را همراه خود به نجف بردند و در بين راه هم مريض شدند و من از ايشان توجه كردم .
پس از يازده روز توقف در كاظمين حال ايشان بهبود يافت آن وقت به نجف اشرف مشرف
شديم .
روز ورود حضرت آيت اللّه يزدى با بسيارى از آقايان به
استقبال آمده و آقا سيد على بنده را به آقا معرفى نمودند و آقا هم اظهار امتنان كرده به
اتفاق همگى وارد منزل شديم . در همان بيرونى آيت اللّه يزدى اطاقى به بنده داده شد تا
آنكه به خواهش خودم حجره اى در مدرسه آقا شيخ مهدى تهيه كردند.
تاريخ اول ورودم به نجف 1324 ه بود و در سنه 1330 ه به ايران مراجعت كردم و در
همان اوان كه در نجف بودم مرتب به درس فقه آقا سيد كاظم يزدى و
اصول حضرت آيت اللّه آخوند ملا كاظم خراسانى و تفسير و اخلاق آقاى آقا شيخ رضاى
ترك مى رفتم و به ماديات علاقه اى نداشتم .
پس از مراجعت از نجف در كرمانشاه چند روزى در خدمت آقاى حاج ميرزا محمد مهدى بودم ،
ايشان مى فرمودند: درس خواندن فلانى خارق عادت بود...
بالاخره پس از فوت والده مرحوم پدرم را يك شب در عالم خواب ديدم و جايشان خوب نبود،
پدرم اظهار كرد پسرجان ما هنوز از گيرودار آن حرفها كه به شما مى زديم (و به شما
اجازه تحصيل علم نمى داديم ) هنوز فارغ نشده ايم ما از تو عذر مى خواهيم و هر دو محتاج
به توايم .(21)
با بستر بيمارى به درس مرحوم حائرى
حجت الاسلام والمسلمين آقا سعيد اشراقى نقل كرد كه آيت اللّه العظمى گلپايگانى فرمود:
من بقدرى به درس مرحوم آيت اللّه العظمى آقاى حاج شيخ عبدالكريم حائرى اعلى اللّه
مقامه عاشق و حريص بودم كه حتى يك وقتى مريض و بسترى شده بودم دستور دادم در
هنگام درس ايشان بسترم را بردند، و من در بستر به درس ايشان گوش مى دادم و استفاده
مى كردم .(22)
كوشش استاد سيد جعفر شهيدى در تحصيل
استاد سيد جعفر شهيدى گفته است : آنچه طالب علم را به مدرسه مى كشاند قربة الى
اللّه است يا عشق به فراگيرى علوم آل محمد عليهم السلام است ، بنابراين طالب علم از
آغاز خود را براى عالم شدن و براى تحمل هرگونه مشقتى آماده مى كند چنانكه خود من چون
عازم نجف بودم چنين تصميمى را گرفتم .
به من مى گفتند: در نجف حجره نيست اگر حجره پيدا نكنى چه خواهى كرد؟
گفتم : در صحن بارگاه امير المؤ منين 7 مى خوابم ، البته در صحن نخوابيدم ولى هنگام
ورود به مدرسه قزوينيها حجره اى را به من دادند كه درب آن به پله هاى طبقه بالا باز
ميشد، حجره نبود انبار بود، روز كه در را باز مى كردم تنها مى توانستم اجسام را تميز
بدهم ناچار براى مطالعه به پشت بام مى رفتم از گرماى پنجاه درجه تابستان و
گرسنه ماندن روزهاى پى درپى بودند با اين
حال درسها از يك ساعت به اذان صبح تا دو ساعت از شب گذشته برقرار بود.
رفتم خدمت آقاى حاج شيخ صدرا بادكوبه اى كه براى ما درس شوارق بگويد.
فرمود: وقت ندارم ولى ما اصرار كرديم قرار شد يك ساعت به اذان صبح مانده براى ما
درس گويد.(23)
روح اللّه واقعاً روح اللّه است
معروف است حضرت امام خميني در دوران طلبگى منظم و به موقع در جلسات درس اساتيد
حاضر مى شد، مرحوم آيت اللّه شاه آبادى (استاد اخلاق امام ) در رابطه با نظم و حضور
امام در جلسات درس گفته بود: روح اللّه واقعاً روح اللّه است ، نشد يك روز ببينم كه
ايشان بعد از بسم اللّه در درس حاضر باشد هميشه پيش از آنكه بسم اللّه درس را
بگويم در درس حاضر بوده است .(24)
آيت اللّه گلپايگانى از مكتب تا مرجعيت
از پسر عموى آيت اللّه گلپايگانى نقل شده است كه : در سنين كودكى با هم به مكتب مى
رفتيم من براى كوتاه شدن راه از ميان كشتزارها مى گذشتم و هر چه به ايشان اصرار مى
كردم كه شما هم به دنبال من بيائيد او نمى پذيرفت و مى گفت : شايد صاحبان آنها
راضى نباشند و لذا ديرتر از ما به مكتب مى رسيد و مورد اعتراض معلم قرار مى گرفت و
او هم علت دير رسيدنش را نمى گفت .
در سن 9 سالگى پدر را نيز از دست داد، وى پس از سپرى ساختن دوران كودكى و پشت
سر نهادن تحصيلات مكتبى شوق فراگيرى علوم اسلامى شررى به جانش برانگيخت كه
ديگر درنگ را جايز نديده و بدون فوت وقت محضر يكى از دانشمندان (گوكد) از
توابع گلپايگان ، مرحوم آخوند ملا محمد تقى گوكدى را مغتنم شمرده و نزد وى همراه
با فرزند استاد به خواندن نصاب الصيبان مى پردازد...
پس از آن براى ادامه تحصيل راهى گلپايگان شده نزد علماى آن شهر ادامه
تحصيل مى دهد. خود ايشان فرموده است كه اين دوران زمان سختى و ابتلائات مختلف بود،
از يك سو پدرم را از دست داده بودم و از سوى ديگر گرانى شديد مرا و بستگان را تحت
فشار قرار داده بود، عصر جمعه مقدارى نان محلى برداشته و پياده روانه گلپايگان مى
شدم و در منزل خويشان مى ماندم و در طول هفته درس مى خواندم و عصر چهارشنبه به
سوى گوكد مراجعت مى كردم ...
پس از خواندن سطوح بود كه آوازه حوزه علميه اراك و مؤ سس آن مرحوم آيت اللّه العظمى
حائرى در همه جا طنين افكن شد و ايشان با يك دنيا شور و شوق در
اوائل سال 1336 ق كه نوزده ساله بود بسوى اراك حركت كرد. و در مدرسه آقا ضياء
عراقى به فراگرفتن دانش اسلامى پرداخت و پس از فراگيرى سطوح عاليه در
سال 1337 در درس مرحوم حاج شيخ عبدالكريم حائرى مشرف شد. و با مهاجرت مرحوم
حائرى به قم در سال 1340 ق وانتقال حوزه علميه بدين شهر ودعوت مخصوص استاد از
شاگرد سخت كوش خود، ايشان به قم مشرف شده و در مدرسه فيضيه ساكن مى شود.
استاد: با مشاهده نبوغ و استعداد و فهم و هوش شاگرد تيزبين خود بدو بسيار علاقه مند
شده واو را جزو حواريين اصحاب خود قرار داده و توجه مخصوص به او نشان مى دهد.
خطيب شهير مرحوم حجة الاسلام والمسلمين آقاى انصارى 1 فرموده بودند: زمانى اراكيها آمده
بودند و از مرحوم آقاى حائرى درخواست مى كردند كه آيت اللّه گلپايگانى را براى
اداره امور دينى و تاءسيس حوزه علميه به اراك اعزام نمايند، اما در جوابشان فرموده بود:
من مى خواهم او را آقاى دنيا كنم شما مى خواهيد او را آقاى اراكش كنيد؟
آقا خود مى فرمود: ايامى كه در حجره بودم كسالتى پيدا كردم مرحوم حاج شيخ از
منزل خودشان جوشانده درست كرده و براى من در حجره آوردند و براى من بيش از ديگران
شهريه مى دادند.
آيت اللّه آقاى حاج شيخ مرتضى اردكانى (صاحب غنية الطالب في شرح المكاسب )
نقل كردند كه مرحوم حاج شيخ با پدرم آشنائى
كامل داشت و به همين جهت با من نيز لطف داشتند روزى در حضورشان بودم كه دو سيد جوان
وارد شدند و آقا نسبت به آن دو سيد بسيار احترام نمود وقتى آن دو رفتند از ايشان
پرسيدم :
اينها چه كسانى بودند؟ فرمودند اينها دو نفر مجتهد
عادل مى باشند، يكى آقا سيد احمد خوانسارى و ديگرى آقا سيد محمد رضا گلپايگانى
مى باشد.
كوشش در امر تحصيل و شدت علاقه استاد باعث شد كه وى را جزو اصحاب استفتاء خود
قرار دهد...
معظم له در سفر چند ماهه خويش به نجف اشرف در درسهاى اساتيد بزرگ نجف شركت
كرده و استفاده ها كرد و در همين مدت كوتاه مورد علاقه اساتيد نجف قرار گرفته و توجه
همه را به خود جلب كرده بود به طورى كه مرحوم اصفهانى به مرحوم حاج ميرزا مهدى
بروجردى گفته بود:
اين آقا از نوابغ فقه است و از ايشان خواسته بود كه در وسيلة النجاة نظر افكند و
مواردى كه نياز به اصلاح دارد تذكر دهد. و اين اوج مقام علمى ايشان را مى رساند. در اين
سفر بود كه معظم له مورد عنايت و توجه حضرت امير المؤ منين على 7 قرار گرفت
(25).
آيت اللّه بروجردى غرق در مطالعه
آيت اللّه بروجردى 5 گفت : يك شب درباره يكى از
مسائل علم اصول ترتب فكر مى كردم و مى نوشتم چنان سرگرم مطالعه و فكر نوشتن
بودم كه رنج بى خوابى را ملتفت نبودم يك مرتبه صداى مؤ ذن به گوشم رسيد، متوجه
شدم كه هوا روشن مى شود و من از آغاز تا پايان شب سرگرم كار بودم .(26)
در زندگانى پاستور دانشمند بزرگ فرانسوى مى خوانيم كه شعار او در زندگى كار
بود، گاهى چنان سرگرم كار مى شد كه سر و صداى بيرون آزمايشگاه را نمى شنيد،
حتى هنگامى كه قواى مهاجم آلمان شهر پاريس را محاصره كردند و غريو توپها در آن
كشور محشر بپا كرده بود متوجه نشد.(27)
پدر فخر المحققين
علامه حلى عليه الرحمه يك وقت به قصد استراحت چند روزى به يكى از ييلاقهاى خوش
آب و هوا مسافرت كرد پس از برگشتن به وطن مدتى گذشت كه فرزند خودش
فخرالمحققين را در نماز جماعت نمى ديد، از علت آن جويا شد فخر المحققين به پدر گفت :
من در عدالت شما شك كرده ام .
پرسيد چرا؟ جواب داد شما چند روز از عمر خود را براى تفريح و استراحت گذراندى و
هيچ خدمتى انجام ندادى .
علامه در پاسخ فرمود: اتفاقاً من در اين چند روز كتاب تبصرة المتعلمين را نوشته ام ،
آنوقت فرزند از پدر عذر خواست .
اين كتاب يكى از مهمترين متون فقهى است كه داراى هشت هزار مسئله مى باشد.(28)
تاءليف كتاب عبقات واجب تر است
مرحوم (مير حامد حسين هندى ) را به تشييع جنازه فرزندش دعوت مى كنند مى فرمايد:
تاءليف كتاب (عبقات الانوار) واجب تر از تشييع جنازه فرزند جوانم مى باشد، من
فرصت اين كار را ندارم شما از طرف من برويد و
وسائل كفن و دفن و سوگوارى جوانم را فراهم كنيد و مرا با تاءليف كتاب خود تنها
بگذاريد تا حقانيت على مرتضى 7 را از سخنان
اهل سنت ثابت كنم .(29)
تاءليف كتاب در كنار نعش جوان خود
مرحوم صاحب جواهر در شب وفات فرزندش در كنار نعش جوانش پس از خواندن مقدارى
قرآن به مطالعه و نوشتن كتاب جواهر پرداخت و نوشت ثواب اين چند صفحه كتاب را
هديه روح او كردم .(30)
حجة الاسلام آخوند ملا قربانعلى زنجانى
عالم ربانى مرحوم ملا قربانعلى زنجانى در تمام 24 ساعت از شبانه روز جز دو ساعت
نمى خوابيده اند و خود آن فقيد سعيد مى فرمود:
براى من ايام تعطيل مفهومى نداشت ... و درباره استراحتشان مى فرمودند: باديه يا ديگ
منفذدارى را در حالى كه پيه سوزى زيرش قرار مى دادم و در
مقابل خود قرار مى دادم ، و مدت خواب من اختصاص به دقايق يا ساعتى داشت كه آن ظرف
گرم گردد و مرا از خواب بيدار سازد كه باز مطالعه ام آغاز شود.
ايام تحصيل نجف روزهاى تعطيل را جائى نرفته و در مدرسه مى ماندم ، پيش از رسيدن
روز تحصيل در طول هفته ضمن درس و بحثى كه داشتم مواظب طلاب بودم و دقت مى كردم
كه آنان چه كتابى و كدام قسمت آن را درس مى گيرند؟ آنگاه روزهاى
تعطيل همان قسمتها را بدقت مرور مى كردم تا اگر در روزهاى
تحصيل اشكال يا سؤ الى از من شد در جواب عاجز نمانم .
واين تلاش و كوشش در حالى بود كه به نوشته مرحوم شيخ الاسلام زنجانى ، وضع
آخوند از حيث معاش در نهايت سختى بود و تنها به وجه اندكى كه از سوى بستگان او مى
رسيد اكتفا مى كرد. و خود آن مرحوم مى فرمودند: در غربت ساليان درازى در نهايت
تنگدستى تحصيل مى كردم و از خيلى چيزها محروم بودم ، شبى در ايام زمستان
مشغول مطالعه بودم كه ديدم از طبقه دوم مدرسه پوست هندوانه اى توسط برخى از
طلاب به صحن مدرسه پرتاب مى شود و پوست هندوانه را برداشته مى شويد و به
دندان مى كشد تا به نفس خود پاسخ گفته باشد.
با اين همه رنج فقر و بى چيزى قادر نبود كمترين خللى در عزم استوار وى كه پيمودن
راه دشوار اجتهاد بود بيفكند.
آن مرحوم همانگونه كه در (تحصيل علم ) گرم و پركار بوده در (تزكيه نفس و روح )
و (سلوك معنوى ) نيز كوشش بسيار داشت .
اصولاً دقت در زندگى حجة الاسلام نشان مى دهد كه وى در هر جبهه اى از جبهات نظرى و
عملى كه وارد مى شده تلاش و پشتكارى شگرف همراه با شهامت و شجاعتى شگفت از خود
نشان مى داد.
فى المثل در عصر پرآشوب مشروطه كه به تعبير شيخ شهيد، كودكان را جوان و جوانان
را پير مى ساخت ، از انجام تكليف شرعى كه حكم
استقبال از مرگ را داشت ، باز نايستاد و شهر زنجان و حومه شاهد مبارزات سخت آن فقيه
استوار و دورانديش بود به يمن همين همت بود كه منطقه حساس زنجان را در كشاكش سخت
مشروطه دست كم تا سقوط پايتخت از رخنه آنچه كه به زيان اسلام و ايران مى انگاشت
حفظ كرد.
در باب لزوم جديت طلاب به تحصيل علوم تا مقام عالى اجتهاد و ضرورت يارى ديگران
به آنان در رساله عمليه خود فرموده اند:
بدان كه اجتهاد در اين زمان ظاهراً واجب عينى شده به جهت اينكه اينقدر مجتهد نيست در اين
زمان كه كفايت مردم كند...
پس اكثر طلاب كه در خودشان صلاحيت استعداد را مى دانند لازم است كه مسامحه در
تحصيل ننمايند و بلكه بر ديگران از غير مشتغلين هم لازم است كه اعانت آنها نمايند در
تحصيل علم كه آنها هستند حافظ دين و مروج شريعت ...(31)
آيت اللّه حاج شيخ يحيى طارمى
آيت اللّه فقيد حاج شيخ يحيى طارمى كه از مريدان مرحوم آخوند ملا قربانعلى زنجانى
بود پس از مراجعت از نجف اشرف علاوه بر ترويج دين و اقامه نماز جماعت و وعظ،
زندگى خود را با اجاره كردن باغ و كسب در بازار سپرى مى ساخته و گويا در كنار
درب مسجد سيد، مغازه اى كوچك عطارى نيز داشته و اكثراً با كلاه معمولى و بدون عمامه در
پشت ترازو مى نشسته است .
عده اى از مريدان هر چه اصرار به برچيدن مغازه مى كنند
قبول نمى كند و مى گويد: من با خداى خود عهد كرده ام كه روزى خود را از راه كسب تاءمين
كنم و هر كس نمى خواهد در نماز به من اقتدا كند اختيار دارد.
مريدان اين مسئله را به عرض آخوند مى رسانند و مى گويند كه : مطابق شئون فلانى
نيست كه در پشت ترازو مى نشيند و يا در قپانداريها مى رود و ميوه مى فروشد.
آخوند مرحوم مى فرمايد: عجب تقاضائى است من به كسى كه مى خواهد ترازوى صحيح
بكشد بگويم از اين عمل صحيح خود دست بردار، نعوذ باللّه نه تنها چنين كارى نمى كنم
بلكه او را تشويق هم مى كنم .
آن مرحوم بعدها نيز تا آخر عمر به كسب و فلاحت و گله دارى در قريه آب بر طارم عليا
ادامه مى دهد و شخصاً درمزارع كار مى كرده و امرار معاش مى نمايد و تبه ترويج دين نيز
مشغول مى گردد.
او كه در سال 1295 هجرى در نجف متولد شده بود در 57 سالگى يعنى در دوازده ماه
شوال 1352 هجرى در زنجان دار فانى را وداع مى گويد و هنوز كه هنوز است در اكثر
مساجد مردم او را با سلام ، و صلوات و فاتحه ياد مى كنند.(32)
عالم بايد اديبانه سخن گويد